شنیدههایم از حاج غلامحسین دخانی بهانهای شد تا به ملاقاتش بروم. حاج غلامحسین ابراهیم پوردخانی مردی است که سالها همه دارایی و تعلقات دنیاییاش را رها کرده است و برای خادمی اهل بیت (ع) راهی عتبات شده و کارش مرمت فرشهای قیمتی است.
سال ۸۲ تا پایش را به حرم امام حسین (ع) گذاشت و چشمش به فرشهای حرم افتاد، یک حاجت بر دلش نشست و همان را از امام حسین (ع) خواست و ارباب هم خیلی زود آمین گوی دعایش شد.
تنها یک سفر عاشقانه به کربلا کافی بود تا دل حاج غلامحسین به ضریح امامش دخیل شود و حالا اجابت همان دعاست که لباس خادمی را سالها به تن او کرده است. او عشق را میان تار و پود فرشهای حرم اهل بیت (ع) میتند تا شاید همینها روزی به کارش آید و دستگیرش شود.
با او تماس گرفتم و قرار شد به محض بازگشت از عتبات خبرمان کند تا برای ساعتی پای صحبتهایش بنشینم. در اولین روزهای محرم این سعادت نصیبمان شد که با حاج غلامحسین که پدر شهید مهدی ابراهیم پوردخانی است همکلام شویم. آنچه در پی میآید ماحصل همکلامی ما با خادم اهل بیت (ع) ابو شهید حاج غلامحسین ابراهیم پوردخانی است.
زاده آذربایجان
هنوز از سفر عتبات نیامده، راهی کاشان شده بود تا برای مسجد کوفه چند تخته فرش تهیه کند. با هماهنگیها لازم راهی منزلش در منطقه ابوذر تهران شدیم. پیدا کردن آدرسش کار راحتی نبود. کمی گشتیم تا نهایتاً به منزلش رسیدیم. تابلوی بزرگی که عکس شهیدمهدی ابراهیم پوردخانی را در خود جای داده بود، نشان از درستی مسیر میداد. در اولین ساعات صبح میهمانش شدیم و او به گرمی به استقبالمان آمد. لهجه شیرین آذریاش از همان ابتدا به دلمان نشست.
به محض ورود به خانه چشممان به تابلوی نقاشی شدهای از تصویر شهید مهدی دخانی افتاد. کنار حاج غلامحسین مینشینم. او متولد سال ۱۳۱۵ و اهل تبریز است. مصاحبهمان را با نام و یاد خدا شروع میکند و همان ابتدا با قرائت دعای سلامتی امام زمان (عج) به حضرتش متوسل میشود و به خاطر ورودمان به ماه محرم عرض ادب و سلامی بر امام حسین (ع) میکند و روضهای چند خطی میخواند و میگوید: «ما جزو یکی از طوایف بزرگ تبریز هستیم. پدرم انسان با خدایی بود. سال ۴۲ به مکه مشرف شد. مؤذن مسجد بود. نماز شبش را که میخواند، برای اقامه نماز صبح به مسجد میرفت و وقتی هم برمیگشت ما را با صوت زیبایش و قرائت آیههای قرآن بیدار میکرد. من هم صوت خوبی داشتم. من و پدر مینشستیم و با هم قرآن میخواندیم. یک آیه او میخواند و یک آیه هم من. خیلی صوت من را دوست داشت. از همان اول صبح فضای خوبی در خانه ما راه میافتاد. خیلی به قرآن خواندن علاقه داشت. من تا کلاس ششم درس خواندم و بعد از آن به خاطر شرایط موجود آن زمان ترک تحصیل کردم. همان ایام پدرم همراه عموهایم یک کارگاه قندریزی راهاندازی کرده بودند و قند و شکلات تولید میکردند، مدتی آنجا کار کردم و کمی بعد از آنجا بیرون آمدم. چند سالی در مغازه یکی از دوستان و عموی دیگرم به کار مشغول شدم. تا اینکه زمان خدمت سربازیام رسید. به خدمت سربازی رفتم. شش ماه بعد از ورودم به قسمت مخابرات پادگان منتقل شدم و بعد دوره مورس، سیمکشی و... را گذراندم. بعد از اتمام دوران سربازی برای خودم مغازه الکتریکی راهاندازی و شروع به سیمکشی ساختمان و... کردم. سه سالی گذشت. الحمدلله کار و کاسبیام خوب بود.
سال ۱۳۳۸ در تبریز با دوستانی معاشرت داشتم که فرش فروشی داشتند و در کار فرش بودند. همنشینی با آنها باعث شد رفوگری و کارهای مربوط به تعمیر فرش را یاد بگیرم. کمی بعد مغازه الکتریکیام را فروختم و همراه همان دوستان برای کسب و کار و زندگی به تهران آمدیم.»
فرش فروش
حاج غلامحسین ابراهیمپور دخانی سال ۱۳۴۰ راهی تهران شد. اولین جایی هم که رفت اداره برق میدان شهدا بود. در امتحان ورودی شرکت کرد و پذیرفته شد. اوضاع کارش خوب بود. تا سال ۱۳۴۲ فعالیتش را در اداره برق ادامه داد. همان ایام بحث لوایح اصلاحات ارضی مطرح و قرار بود از نیروهای اداره برق هم به عنوان موافق امضا بگیرند، تمام نیروها باید رأی میدادند. یکی از دوستان بازاری حاج غلامحسین به او میگوید شما چیزی را امضا نکن.
غلامحسین هم روز رأیگیری به اداره برق نمیرود. همین اقدام او و چند نفر دیگر باعث میشود از اداره برق اخراج شوند.
حاج غلامحسین میگوید: «وقتی اداره برق عذر ما را خواست، خیلی سریع از اداره بیرون رفتم و رو به آسمان کردم و گفتم خدایا تو روزی رسانی. من برای کار به بازار میروم. سال ۱۳۴۲ بود که برای کار به بازار فرش رفتم و در این زمینه کارم را شروع کردم. همان ابتدا هم وارد کار فرشهای خاص و آنتیک شدم. خیلی هم در این زمینه تجربه کسب کردم. برای خودم دفترهایی تهیه کردم که شناسنامه و مشخصات فرشها را در آن ثبت میکردم. خیلی زود کارم راه افتاد و فرش فروش شدم. با سفر به شهرهای مختلف فرشهای ارزشمند و قدیمی ر ا میخریدم و میفروختم.»
۲ رفیق انقلابی
حاج غلامحسین سال ۱۳۴۳ ازدواج کرد. او دو پسر و چهار دختر دارد. مهدی دقیقاً یکسال بعد یعنی سال ۴۴ متولد شد. ایشان نه تنها پدر بلکه رفیق و همراه خوبی برای مهدی بود. وی میگوید: «من زمان انقلاب همراه با مهدی پسرم در فعالیتهای انقلابی شرکت میکردم. مهدی صوت خوبی داشت. من عاشق صدای مهدی و قرآن خواندنش بودم.»
حالا این بغضهای گاه و بیگاه است که دلش را میلرزاند. به یاد مهدی و روایت از دردانه شهیدش که میافتد کلمات سخت بر زبانش جاری میشود، اما مادران و پدران شهدا درس آموختگان مکتب عاشورایند و بر آنچه در راه خدا دادهاند وابستگی ندارند.
حالا گویی دلتنگی و فراق ۴۰ ساله سر باز کرده است. حاج غلامحسین صدایش را صاف میکند و ادامه میدهد: «مهدی پاسدار بود. دیدن او در این لباس من را به وجد میآورد. از داشتنش ذوق میکردم. خدا را شاکر بودم که او در این راه گام نهاده است. مهدی در پایگاه ایرانشهر خدمت میکرد. هر وقت سر کار میرفتم او را هم در مسیرم با موتور میرساندم. آن زمان هم در شورای محل بودم و هم در کمیته مرکزی. همان ایام بود که از من خواسته شد با همین تخصصم در زمینه فرش به دادستانی بروم و با آنها همکاری کنم. من هم پذیرفتم و به دادستانی رفتم.»
حاج غلامحسین از روزهای اعزام مهدی به جبهه میگوید: «مهدی به من گفت پدر جان! میخواهم جبهه بروم. گفتم هر جا دوست داری برو. آن زمان ۱۸ سال داشت.
یک روز هم آمد وگفت آقا جان مسئولم شما را خواسته. گفتم باشد میآیم. پیش مسئول مهدی رفتم. ایشان گفت حاج آقا مهدی میخواهد به جبهه برود. گفتم من کاری با رفتنش ندارم. مهدی خودش مرد شده و میتواند راهش را انتخاب کند.
مسئولش رو به من کرد و گفت ما شما را خواستیم که مانع شوید، اما شما هم که موافق هستید.»
همان شب حاج غلامحسین با خودش خلوت میکند. عزم مهدی برای جبهه رفتن او را هم هوایی کرده است. وقتی مهدی به خانه میآید او را از تصمیمش مطلع میکند و میگوید: «مهدی جان من هم فردا از مسئولانم اجازه میگیرم و همراه تو به جبهه میآیم. من و تو رفیق هستیم باید با هم باشیم.»
فردای آن روز حاج غلامحسین پیش مسئولانش میرود و موضوع را با آنها درمیان میگذارد، اما آنها مخالفت میکنند و میگویند خدمت شما در دادستانی بسیار ارزشمند است. خدمت پشت جبهه است و جایگاه بالایی دارد.
پدر به خانه میآید و مهدی را برای اعزام به جبهه راهی میکند. اواخر سال ۱۳۶۱ بود.
انالله و انا الیه راجعون
به روایت شهادت مهدی که میرسیم پدر دیگر نمیتواند اشکهایش را پنهان کند، میگوید: «مدتی از حضور مهدی در جبهه گذشت. یک روز دیدم زنگ خانه را زدند. دختر بزرگم گفت بابا جان با شما کار دارند.
من داخل حیاط رفتم. آن روزها منافقین خیلی فعال بودند. من هم، چون در دادستانی مشغول خدمت بودم، باید خیلی مراقبت میکردم. آرام رفتم و دروازه حیاط را باز و به بیرون نگاه کردم. پیرمردی را دیدم که پشت در ایستاده است. تا چشمم به ایشان افتاد گفتم انا لله و انا الیه راجعون.
پیرمرد که صدای من را شنید گریه کرد. گفتم چرا گریه میکنی؟! گفت حال شما را دیدم گریهام گرفت. گفتم خبرت را بگو. گفت پیکر مهدی به معراج شهدا آمده است. دیروز از جبهه فرستادند.
همه این صحبت را دخترم از پشت آیفون شنیده بود. وقتی وارد خانه شدم سراغم آمد و گفت بابا ماجرا چه بود و چه شد؟ گفتم هیچ.
گفت من همه صحبتهای شما را شنیدم. مادرش خانه نبود. گفتم عزیز بابا فعلاً حرفی نزن.»
سیاهپوش حسین (ع)
منتظر شدم تا همسرم بیاید. وقتی رسید گفتم خانم جان! برنج خیس کرده دارید؟ همان روز هم قرار بود دو میهمان از بناب برایمان بیاید.
گفت بله، گفتم زیاد میخواهم نه برای دو نفر! رو به من کرد و گفت مهدی شهید شد؟
نگاهش کردم نمیدانستم چه باید بگویم، انگار خودش جوابش را گرفت و گفت اشکال ندارد.
آماده شدم به معراج بروم. به مادر مهدی گفتم پیراهن مشکی من را بدهید، میخواهم به معراج بروم تا پیکر مهدی را ببینم.
گفت برای چه پیراهن مشکی؟ ما فقط در عزای امام حسین (ع) و اهل بیت (ع) مشکی و سیاهپوش میشویم.»
همین روایتهاست که ذهن را به سمت صحنه عاشورا و مادر وهب نصرانی میکشاند. صبرشان، صلابتشان و ایمانشان ستودنی است.
تنها خواسته مادر شهید از حاج غلامحسین این است که فرزندش را برای آخرین بار به خانه بیاورد.
پدر به معراج میرود و او را زیارت میکند. شهید را میبوید، میبوسد و حرفهای پدرانه را در گوش فرزندش زمزمه میکند.
شیشه گلاب و دستان مادر
حاج غلامحسین طبق قولی که به مادر شهید داده بود، پیکر را به خانه میآورد. مادر با شیشهای گلاب به استقبال جوان ۱۸ سالهاش میرود. کنارش مینشیند و آرام و آرام صورتش را با گلاب میشوید و با دستانش نوازشش میکند. حالا دیگر همه چیز برای تشییع و تدفین آماده است. همه آمدهاند، هیئتهای عزاداری، اهالی محل، مردمی که از آذربایجان خودشان را برای مراسم رساندهاند، تشییع عجیبی داشت شهید مهدی ابراهیم پوردخانی...
شهید با همراهی مردم و دوستداران شهدا و بر دستان پر مهر پدر در خاک آرام گرفت. او میگوید: «درهمان لحظات یاد آخرین وداع با مهدی افتادم. مهدی دو بار به جبهه اعزام شد. آخرین مرتبه، وقتی از درِ خانه بیرون میرفت، به او گفتم مهدی جان پول لازم داری؟ گفت نه پدر، خودم پول دارم.
اصرار کردم و گفتم حالا مبلغی بدهم شاید لازمت شد. گفت نه بابا دارم.
خجالت کشیدم مهدی را ببوسم و بدرقهاش کنم. از مادرش خواستم با مهدی برود و او را تا بیرون در خانه همراهی کند. من فقط از پشت به مهدی نگاه میکردم. پسرم مهدی اهل قرآن و حدیث بود و چند روز مانده به رفتنش مهدی این حدیث قدسی را بارها و بارها میخواند: «من طلبنی وجدنی و من وجدنی عرفنی و من عرفنی احبنی و من احبنی عشقنی و من عشقنی عشقته و من عشقته قتلته و من قتلته فعلیّ دیته و من علیّ دیته فانا دیته» من هم از همه جا بیخبر میگفتم مهدی جان بس است، چرا اینقدر این را میخوانی؟
مهدی رفت و در عملیات والفجر یک به شهادت رسید.»
۵۰۰ زائر کربلایی
من تا سال ۱۳۸۲ در بازار فرش مشغول بودم. یک روز پسرداییهای همسرم به من گفتند ما میخواهیم سه اتوبوس زائر به کربلا ببریم. آن زمان شرایط سفر به کربلا با توجه به شرایط منطقه و حضور امریکاییها دشوار بود. از من هم خواستند آنها را همراهی کنم. من هم پذیرفتم. این اولین سفر من به کربلا بود. همسر و دخترم را هم همراه خودم بردم.
شب عید فطر قرار شد به کربلا برویم. به میدان حسن آباد رفتیم تا از آنجا راهی شویم. همانجا بود که چشمم به جمعیتی بالای ۵۰۰ نفر خورد. به پسردایی همسرم که بانی سفر و اسمش محسن بود گفتم محسن چه خبر است؟
محسن گفت حاجی! ۱۳ اتوبوس شدیم. حدود ۵۰۰ نفر. گفتم چه کنیم؟ گفت امام حسین (ع) کمک میکند نگران نباش.
بیشتر جمعیت خانمها بودند. داخل هر اتوبوس یک نفر را نماینده گذاشتیم. هر طور بود آنها را به ایلام رساندیم. در ایلام با جمعیت بالایی که گرسنه و تشنه بودند داخل یک مسجد شدیم. مانده بودیم چه کنیم؟ ناگهان فکری به ذهنم رسید. از مسجدبان خواستم بلندگو را به من بدهد. بلندگوی مسجد را به دست گرفتم و گفتم اهالی محترم ایلام! همسایههای مسجد فاطمه زهرا (س) خواهش میکنم درِ خانههایتان را باز کنید، زائران امام حسین (ع) آمدهاند و پذیرای این عزیزان باشید. کمی هم به ما آب جوش برسانید.
تا این را گفتم مردم درِ خانههایشان را به روی زائران باز کردند. زائران هم هر پنج، شش نفر به خانهها رفتند و از سرویسهای بهداشتی و... استفاده کردند. تخم مرغ و تن ماهی تهیه کردیم و ناهار زائران را دادیم و راه افتادیم.»
پاسپورتهای با برکت
خوب یادم است وقت عبور از مرز پاسپورت به اندازه کافی نداشتیم. همه پاسپورتها را جمع کردم حدود ۴۰ پاسپورت شد. ما چند اتوبوس بودیم. پاسپورتها را به اتوبوس اول دادم و گفتم وقتی مأمور آمد پاسپورتها را بالای سرتان نگه دارید. او هم نگاه میکرد همه پاسپورت دستشان است پیاده میشد. سریع پاسپورتها را جمع میکردم داخل یک کیسه و به اتوبوس بعدی میرساندم. آن اتوبوس هم همینطور نهایتاً همه زائران را با همان ۴۰ پاسپورت از مرز عبور دادیم. چه پاسپورتهای با برکتی. همه اینها خواست امام حسین (ع) بود. ایشان هوای زائرانش را داشت، اما وقتی به کربلا رسیدیم، وضعیت ناهار و شام و بحث جای خواب زائران چندان مساعد نبود، آنها هم فقط من را میدیدند و اگر گلهای داشتند به من میگفتند.
من هم میگفتم خدا شاهد است من هم مثل شما زائر هستم و هزینه سفر هم دادهام. برخی طاقتشان کم بود و به من حرف میزدند. نهایتاً اذیت شدم و بعد از زیارت سامرا و... وقتی زائران میخواستند برگردند من ماندم. میخواستم چند روزی را با امام حسین (ع) خلوت کنم.»
خادمی حرم اهل بیت (ع)
وارد حرم امام حسین (ع) که شدم رو به آقا کردم و گفتم: «مولای من! آقاجان این زائرها هرچه به من کنایه زدند و گله کردند من سکوت کردم و حرفی نزدم، اما از شما خواهشی دارم. فرصتی بدهید که خادمی حرمتان را کنم. فرصتی بدهید که بیایم و این فرشهای زیر پای زائرانتان را که نیاز به مرمت و شستوشو دارند سر و سامان دهم. من تنها خواستهام از شما همین است.
میدانستم که امام حسین (ع) صدای مرا میشنود. زیارتم که تمام شد به ایران برگشتم. وقتی خانه بودم یکی از دامادهای برادر همسرم برای عرض زیارت قبولی به خانه ما آمد. من هم آنچه بر ما گذشت و درخواست خودم از امام حسین (ع) را برای ایشان نقل کردم.
ایشان تلفن را برداشت و با یکی از بچههای عتبات تماس گرفت. بعد موضوع را برای آن بنده خدا تعریف کرد و ماجرای تقاضای من را از امام حسین (ع) برایش مطرح کرد. آن بنده خدا هم گفت که ما مدتی است دنبال چنین فردی هستیم. بگویید اول صبح فردا پیش ما بیاید.
صبح زود پیش همان بنده خدا رفتم. خودم را معرفی کردم و ایشان پنج حکم نوشت؛ یکی برای حرم امیرالمؤمنین (ع)، یکی برای حرم امام حسین (ع)، یکی برای حرم حضرت ابوالفضل (ع)، یکی هم برای سامرا و کاظمین. من با این پنج حکم راهی کربلا شدم.
وارد کربلا شدم و با مسئولانشان صحبت کردم و هماهنگیها انجام شد. بعد به حرم آقا ابوالفضل (ع) رفتم. بعد از هماهنگی به نجف، کاظمین و سامرا هم رفتم و حکمها را نشان دادم. الحمدلله کار به خوبی پیش رفت و قرار شد کار را شروع کنم.»
فرشهای حرم سیدالشهدا (ع)
ابتدا به انبار فرش حرم امام حسین (ع) سر زدم. ۵۰ سالی میشد که فرشها دست نخورده و شسته نشده بودند. فرشها را بیرون آوردم و در دمای ۵۰ درجه کربلا کارم را آغازکردم. فرشها را پشت و رو انداختم تا آفتاب بخورد و نرم شود و خاکهایش بریزد، وسیله هم همراهم نبرده بودم. از بازار همانجا نخ و سوزن و وسایل مورد نیاز را تهیه کردم.
تمام قالیهایی را که پاره بودند و نیاز به مرمت داشتند مرمت کردم. شبها دستهایم مخصوصاً این دو انگشتی که با آن نخ و سوزن را میگرفتم درد میکرد. انگشتها را نگاه میکردم و به آنها میگفتم برای چه درد میکنید؟! شما برای آقا امام حسین (ع) کارکردهاید، چه توفیقی از این بالاتر؟
هر که دارد هوس کرب و بلا بسمالله
شبها فرشها را میتکاندیم و روزها میشستیم. دیدم دست تنها و بدون وسایل اصلی کار پیش نمیرود. به تهران برگشتم. رفتم و دستگاه خاک گیری، آبگیری خریدم و همراه شش نفر از بچههای رفوگر که میشناختم به کربلا برگشتم.
در کربلا جایی به ما دادند که وسایل را مستقر و شروع به کار کردیم. باز هم کار زیاد بود. فرشها نیاز به مرمت داشت برای همین به تبریز رفتم و آنجا آگهی زدم و نوشتم هر که دارد هوس کرب و بلا بسمالله...
چند نفری همراه من آمدند. آنها را به کربلا بردم و بعد از توضیحات لازم کار را به آنها سپردم. گفتم شما اینجا باشید تا من خدمت امیرالمؤمنین (ع) به نجف بروم. فرشهای حرم امام علی (ع) برای رفو نیاز به پشم داشت. با یکی از دوستان در مشهد تماس گرفتم و ایشان میزان زیادی پشم گیاهی برای ما فرستاد. هنوز هم برای رفو و مرمت فرشها از آن پشمها استفاده میکنیم. از آن روز به بعد در عتبات مشغول خدمت هستم و کار شستوشو و مرمت فرشهای کربلا، نجف، سامرا و کاظمین دست من است.
الحمدلله سال ۱۳۹۰ وارد سوریه شدم. کارگاه قالیشویی را در حرم حضرت زینب (س) راهاندازی و کار شستوشو و مرمت را آغاز کردیم.»
بابا خوش گلمسن
میان همکلامیمان با حاج غلامحسین ابراهیم پوردخانی از کربلا و نجف و حرم قمر بنی هاشم و سامرا و کاظمین به حرم عمه سادات رسیدیم. حال و هوای مصاحبهمان شبیه یک روضه بود و این خادم اهل بیت (ع) میان همه صحبتها و خاطراتش گریزی هم به صحنه عاشورا میزد...
و حالا در انتهای همکلامیمان با او به محضر حضرت زینب (س) رسیدیم.
حاج غلامحسین مصاحبهمان را با روایت خاطرهای از حرم بیبی به پایان رساند:
اربعین سال ۹۸ سوریه بودم. کنار ضریح حضرت زینب (س) رفتم و گفتم شما رشادت زیادی داشتید، همینطوری که به شما شیرزن نمیگویند خانم جان! زمانی که در محضر پدرتان بودید از ایشان رشادتهای زیادی آموختید، زمانی که در قتلگاه بودید خداوند شهامت و صبر زیادی به شما داد.
یا زینب جان! یادتان است وقتی وارد مسجد اموی شدید. آن خطبهتان را یادتان است. شما بنت امیرالمؤمنین (ع) هستید.
برای بیبی روضه خواندم تا رسیدم به خرابههای شام. به لحظهای که سر مبارک امام حسین (ع) را برای دختر سه سالهاش آوردند... و زمزمههای رقیه (س) جان
منزلیم هرچند ویراندوربابا خوش گلمسن
حسرت فردوس رضوان دوربابا خوش گلمسن
کیمسه بولموروارندن ویرانه ده بوقدرشور
دمبدم ساعت به ساعت نور حق ایلر ظهور
ایلیوبسن بوخرابه منزلی سن رشک طور
جلوگاه پورعمراندورباباخوش گلمسن...
شیرینیهای کوفه
متولد ۱۳۱۵ است، اما به گفته خودش وقتی وارد عتبات میشود انرژیاش چند برابر میگردد، به طوری که سن و تاریخ شناسنامهایاش را از یاد میبرد. حاج غلامحسین آلبوم عکسهایش را هم برایمان میآورد و ورق به ورقش را با حوصله برایمان شرح میدهد و تنها آرزویش این است که اینها بشود ذخیره آخرتش.
این همکلامی فرصت مغتنم و سعادتی بود برای همراهی با پدر شهیدی که همه زندگیاش را وقف اباعبداللهالحسین (ع) کرده است.
انتهای مصاحبه که میشود، دل کندن از او و خاطراتش که گرد و عطر حسینی دارد، سخت است.
در انتها حاج غلامحسین با شیرینیهای سوغات کوفه و چای روضه پذیرای ما شد و با دعای خیرش بدرقهمان کرد.